دلم فقط گریه میخواد...

میدونی چیه؟به قوله داریوش گفتنی که دلم از خیلی روزا گرفته...نه نه ...پیروز جایی نرفته...اها فکر کردین حتماً باز چیزی شده بین من و پیروز؟!!نه خدا رو شکر هنوز پیشمه...خدا اون روز و نیاره که بخواد دوباره از پیشم بره...خودش که میدونه چقد بودنش برام نیازه...خوب بعضی موقعها هست که دله آدما از خیلی چیزای معمولی زود میگیره و مثله من فقط گریه میخواد...یادته دیشب بهت گفتم چرا دیگه بارون نمیباره؟بارون روزه عاشقاست...دله یه عاشق همیشه زیره بارون جون میگیره و دوباره زنده میشه...صبح که پا شدم دیدم صداهای آشنایی میاد..دیدم صدای چک چکه بارونه...رفتم دمه پنجره که واقعاً مطمئن بشم که خوده بارونه...آره بارون داش یواش یواش واسه خودش میبارید، اما وقتی منو دید آنچنان بارششو بیشتر کرده بود که اون لحظه فقط خواستم بگم خدایا قربونه معرفتت که از همه بالاتره...چقد شبو روزا زود میگذرن...ساعت های شمام انقد اینجوری عقربهاش زود میگذرن؟من که چشامو میبندم وقتی باز میکنم میبینم وو، یه فصله دیگه اومده...با این وجود که هیچ تفاوتی درش نمیبینم...آره شبو روزم شده مساوی...بیا برو بخور بخر بخواب ...دیگه عادی شده ...تنهایی!!!اینو یادت رفت بگی...که هرچی میکشم ازینه...وقتی پیشمه انگار خوده آرامشو بهم دادن...وقتیم که نیست، با خاطراتمون خدمو آروم میکنم...اما آیا اونم همینطوره؟یا اصلاً واسش مهم نیست؟خودش که میدونه تو زندگیم تو این 18 سال، فقط خودش برام مونده...نه اینکه بقیه بزارن برن...همه اشتباها از من بود که نخواستم با هیشکی بسازم و همرو از خودم دور کردم..گفتم دوری؟!!!یاده گذشتها با چندتا رفیقا افتادم...چرا راهه دور برم اصلاً...همین هفته پیش...وقتی امروز رفتم تو بلاگش، میدونین چه خبر بود؟احساس کردم جام باید خیلی خالی باشه..اما یه لحظه فکر کردم، اصلاً واسه من جایی هست اونجا ؟؟؟خیلی بده وقتی نفرت وجوده آدمارو بگیره..اونم آدمایی که به هیچ عنوانی حاضر به بخشش نیستن..خوب نمیدونم چی بگم...خودش نخواست منو ببخشه...شایدم حق با اون بود...شایدم مثله همیشه اشتباها از من بوده...اما میدونم چه با بودنه من چه با نبودنه من هیچ فرقی تو زندگیه اون نیست...یعنی اون خودش نیازو کمکو امیدشو داره به اندازه کافی...ازون خدا که یادته همیشه میگفتی خدای خودته؟از همون خدای خودت میخوام که شما 2 تا نازو بهم برسونه...هیچ جایی واسه ما تو دله شماها نبود...اما بهمون یاد دادن هیچ وقت نزاریم غرورمون جای احساساتمونو بگیره...من یک دخترم با هزار جور احساسات...و هیچ وقت نمیزارم غرورم با احساساته خودم یا کسی بازی کنه...خوب ازین مسئله جدا شیم...امروز هم روزه آخره درسو کتابو هندسه...تابستون تابستون...فرقش با بقیه روزا چیه؟تازه شلوغ تر از روزای هندسه هستن...از خدای بزرگ میخوام این یه سالو آنچنان هلش بده که مثله یه باد بگذره...زنده میمونم یا نه؟چه دلم خوشه...از الان دارم واسه ساله دیگه برنامه ریزی میکنم..اما خوب میگی نکنم؟تا کی کاسه نا امیدی و دستم بگیرم؟به قوله قدیمیا گفتن که از ما حرکت از خدا برکت...ما باید یه خرده امیدشو داشته باشیم که قدم بر داریم یا نه؟نه من آینده رو میبینم نه تو!!!اما من به این قبول دارم که تا نخوایم نمیشه...پس چرا همش باید به چیزای ناس دست بزنیم ....ها؟بیا از الان بیشتر به فکر خودمونو زندگیمون باشیم...نا امیدی و بزاریم کنار...هدفمونو مشخص کنیم...آخه چرا دله یه دختری 18 سله مثله منو همش باید با گریه شسته شو بدن؟چرا همش باید گریه دوای کاری من باشه؟!!دیگه باید بست کنیم...اگه حتی یه بارام تو زندگی شیکست خوردیم بیا اینبارو واسه دوره وریامون زندگی کنیم...پیروز بیا تو واسه من زندگی کن من واسه تو؟!!!ما که دست به هرکاری زدیم..اینبارم اینجوری ادامه میدیم...تا اون خدای بزرگ از اون بالا حکمه آخر و صادر کنه...یه آمین بگو و خدارو واسه همه زحمتاش شکر کن...از کارای دیروزت هیچ حرفی نمیزنم..یه بار عصبانیت کردم، دیگه نمیخوام از حرفام منظور بگیری...امیدوارم امروز حداقل حوصله گوش دادنه حرفمو داشته باشی...سر شمام مثله سره من داره منفجر میشه؟آخ شرمنده...این دل انقده حرفای بی ربط داره که هرچی بگه سیر نمیشه...به خدای بزرگ میسپارم همتونو...خوب و خوش و سلامت باشین هرجا که هستین... تا پست بعدی فععععلا...