آنی...

آنی دختری که همیشه به امیده آرزوهاش زندگی میکرد ترک جهان گشود و برای ابدیت به دار فانی در گذشت...همیشه آرزوش حتی برای یه بار دیدن چشمای نازه عشقش بود اما هیچ وقت نمیدونست، مرگو زودتر ازون  روز میبینه...میدونست با رفتنش خیلی هارو میتونه خوشحال کنه واسه همین واسه یه بارم شده خواست یکیو رازی نگه داره...آ خه همه تلاشش این بود که خودشو پیشه قشنگش رازی نگه داره اما انگار نتونست...انگار همه چیز بیهوده بود...آنی میگفت تا نفس داره باهاش میمونه، تا لحظه آخر تا دمه مرگ فقط اونو میخوادش...اینم از همون لحظه...دیدی آنی سره قولش میمونه...آنی میدونست بعده رفتنش خیلی هانفرینش میکنن اما براش عادی بود اما سؤال هم بود؟!!که هم تو دنیایه اولی که بود باید نفرین میشد هم دنیایی که داره میره؟...از داره زندگیش چیزی جز یه عشق نداشت که همون بود همه سرمایشو زندگیشو امیدش...حیف که اجازه بردنشو نداشت وگرنه با خودش میبرد...اما انگار سهمه اون نبود که با خودش ببره...آنی برای تو مهربون هرجا که باشی آرزوی موفقیت میکنه ...حتی اونجا هم بره ، از خدا میخواد که مراقبت باشه...آنی دختری که سکوت رو برای همیشه ترجیح داد...

...

دیشب باران بارید. آسمان هم مثل من دلش گرفته بود.

هنوز بوی نم خاک می آید، هنوز زمین خیس است.

ای کاش دوباره آسمان ببارد به یاد تمام لحظه های از یاد رفته

به یاد پسرکی که از خستگی به خواب رفته است

به یاد دخترکی که به انتظار دیدن عشقش هنوز دعا می کند.

به یاد من که آرزوی یک شب بارانی را دارم . دوست دارم زیر باران بخوابم ، دوست دارم آسمان برایم ببارد.

برای من ، برای همه کسانی که دوست دارند باران را ،

عشق را .

برای دلهایی که گرفته است ، برای چشمانی که می گریند

ای کاش ببارد

(حیف که دیگه دیر بود)