و آنچه که گذشت...



...


ای خدا دانی که دردم را فقط به تو گویم...منی که برای خود عشقی الکی ساختم دیدی چه راحت همجی به سادگی باختم؟برای گفتنه حرفا، خودم را به دیوانگی زدم...آخر مگر کسی نبود که گوید، دختر مگر تو دیوانه ای؟چه سخت گذشت...گفتن و موندن...موندن و نگفتن...و این شد جوابه تمامه قطره های اشکه من...آیا این بود رسمه روزگار...من جز صبر که دگر چیزی نخواستم...نبود کسی با دله ما یاری...این را میدونم که تقصیر از خوده من دانی...ای پروردگار من ازت خواهم یه فرصتی دیگر تا بدانم کیستم من!!!

این واسم زندگی نیست...




نمانده دگر فریادی...نمانده دگر دله رسوایی...نمانده جز غمه تنهایی...خواندن برای غم جدایی...نمانده جز آه کشیدن...جز ناله کشیدن...مگر ما چه خواهیم...تا کی باید بنالیم...برای جدایی بخوانیم؟؟؟...

عاجزم...

توی یک کوچه‌ی باریک، روی یه درخت بی‌جون
یه کلاغ دل شکسته، یه کلاغ پیر و خسته
تو صداش غم فراوون، تو چشاش ابر بهارون
سر یه شاخه نشسته
نه صدایی واسه آواز نه لبایی واسه خوندن
نه امیدی واسه پرواز نه خیالی واسه موندن
تا جوون بوده و بوده واسه یه قار قار ساده
همیشه آوار سنگ و لعنت آدما بوده
....
اون زمونها که کوچیک بود یه کلاغ خشک و رنجور
می‌دونست که آدما هم عاشق قناریها اند
سعی می‌کرد زیاد نخونه
توی عمر سوت و کورش عاشق هیچکی نمونه
آخه اون پرهاش سیاهه، صداش هم خیلی بیراهه
کسی هم اینجور تو دنیا نمیشه دوسش بداره
همیشه عاشق این بود یکی هم عاشق اون بود
ولی این خیال واهی توی رؤیاهای اون بود
....
تا که یک روز یه پرستو با همه ناز و کرشمه
دل اونو اسیرش کرد ، شد تموم سرنوشتش
همه روزها به امیدش، به امید نازنینش پا می‌شد زندگی می‌کرد
واسه اون هر جور که می‌بود آب و دون مهیا می‌کرد
چه قدر با یاد عشقش همه روز پرواز می‌کرد
با سر و سوسن و سنبل خودشو تن ناز می‌کرد
گل به سر می‌زد تو پرواز
نفسش رو چاق می‌کرد، ... واسه عشقش توی آواز
همه‌ی بهار اون سال کلاغه فکری نمی‌کرد
چه شبا گرسنه می‌خوابید، ... ولی بهش اثر نمی‌کرد
آخه اون کلی اسیر بود ، اسیر عشق پرستو
اسیر عشق عزیزش، عاشق دلبری اون
....
برگای زرد خزونی ، کم و کم آفتابی می‌شد
آسمون به رنگ تیره‌ ، ابر اون بارونی می‌شد
ولی باز کلاغ ساده به امید عشق نازش
روزها رو به یاد اون بود‌ ، شبها هم خیال خوابش
چه خبر از این خزون داشت ؟
پاییز بی‌برگ نامرد
که کلاغ قصه‌ها رو اسیر تنهایی می‌کرد
این خزون همون خزون بود که می‌تونست همه‌ی عمر
پرهای اونو ببنده
لباشو از شوق آواز ، ... که تا آخر عمر درازش
دیگه هیچ روزی نخنده
....
اتفاقی که نباید واسه قارقاری می‌افتاد‌ ،
افتاد و یه روز ابری ، پرستو حرف سفر زد
با همین اشاره‌ی اون کلاغه نفس نفس زد
....
یه روز صبح خزون بود، کلاغه یارش رو می‌خواست
رفت که تا اونو ببینه ، آخه دلدارش رو می‌خواست
مثل هر روز بهاری واسه اون یه شاخه گل کند
گل سرخ رو رو سرش زد
تا واسه یارش بخونه
تا شاید عمری پرستو
پیش عاشقش بمونه
ولی اون روز توی لونه ، توی اون غربت خونه
نه پرستو بود نه حرفاش
فقط از اون همه یادش مونده بود یک سبد سبز ، با همه برگها و گلهاش
کلاغه باور نمی‌کرد، که اونم گذاشته رفته
فکر نمی‌کرد که پرستو با همه خاطره‌هاشون
توی اون هوای ابری واقعا رفته که رفته
...
روزها می‌رفتند به سختی واسه اون زاغک تنها
که هنوز رؤیاها می‌دید از پرستو توی شبها
از طلوع صبح زمستون ، توی اون سرمای لرزون
سرشو تو برفا می‌کرد ، تا نبینه سرنوشتش ، چشمای همیشه گریون
...
حالا هم بعد یه چند سال
که بهارا دونه دونه
می‌آن و خزونی می‌شن هنوزم با یاد اونه
روی یه شاخه‌ی تنها ، یه کلاغ پیر و خسته ، یه کلاغ دل شکسته
واسه اون آواز می‌خونه
می‌دونه حالا پرستو با یکی بهتر از اونه
کلاغه فکری نداره
از زمونه غم نداره
نمی‌گه پرهام سیاهه ، نمی‌گه صدام بیراهه
نمی‌گه غم تو وجودم زده عمری آشیانه
توی یه کوچه‌ی تاریک ، روی یه درخت بی‌جون ، با خودش آواز می‌خونه
می‌گه اینها واسه‌ی من حاصل عشق دروغه ...
آخه کی تا آخر عمر
عاشق کلاغ می‌مونه ؟

-----------------------------



حتی کلمات هم دگر از نوشتن دردهایم عاجزند!